عسلکم طاقت دوریتو ندارم
عزیزم امروز عصر بخاطر اینکه من و بابا میخواستیم وسایل خونه رو جمع کنیم تو رو بردیم خونه مامان جون تا راحت و سریع کارا رو انجام بدیم . دیگه از این خونه داریم میریم اونم به خاطر شما چون میخواهیم خونمون بزرگتر باشه.
از حدود ساعت 6 تا 10 پیش مامان جون بودی .
حدود 10 که شد به بابا سعید گفتم دیگه بریم بسه.
واقعیتش این بود که دلم برات یه ذره شده بود.مامان طاقت دوریتو نداره .
نمیدونم چرا تازه گیا اینطور شدم و دلم تاب نمیاره که مدت زیادی ازم دور باشی.
وقتی امدیم خونه بغلت کردم و بوسیدمت چون خیلی دلتنگت شده بودم.
مامان فدات بشه الهی دختر گلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی