سومین جمعه سال91
از 5شنبه شب مامایی برنامه ریزی کردم تا از صبح بریم پارک و به مامان جون هم زنگ زدم و گفتم که ما میخواهیم بریم پارک و اگه دوست دارن اونا هم بیان و گفتم که صبح 9 به ما زنگ بزنن و مارو بیدار کنن تا خواب نمونیم.
اما شب مگه انیسا گذاشت بخوابیم! تا حدود ساعت 3 بیدار بود و نمیخوابید و با وجودی که لامپها خاموش بود شیطونی میکرد
مامان جون ساعت 9 زنگ زد و من خواب آلود براش گفتم که دیشب آنیسا خانم نذاشته بخوابیم!
بالاخره با همه ی این اوصاف رفتیم پارک و آنیسا انقدر شیطونی کردکه ما رو پشیمون کرد
و بعد از اینکه ناهار خوردیم برگشتیم خونه.
عصری رفتیم دیدن خاله الینا که از مکه امده بود و اونجا هم حسابی شیطونی کرد و خاله الی گفت بذار هر کاری میخواد بکنه
شب هم که رفتیم خونه خاله فاطی و اونجا حسابی با ستایش بازی کرد و خندید و وقتی رسیدیم خونه از خستگی سریع خوابید
اخیییییییییییییییی چه کیفی داره آنیسا زود میخوابه
کاشکی هر شب اینجوری میخوابید.
عکسای آنیسا توی پارک و توضیح شیطونیهاش
آنیسا بغل بابا سعید داره با تعجب به مجسمه طوطی نگاه میکنه.
وقتی مجسمه ها رو دید پشت سر هم میگفت توتو...توتو
اینجا بچه م داره روی سنگها تحقیق میکنه
اینجا هم داره در زمینه ی موسیقی فعالیت میکنه .بعد از مهندسیهاش یه هنر پرداخته
و بالاخره یه چرت یک ربعی بعد از اون همه شیطونی
بعد از خواب یه نی نی پسملی رو دید که داشت با ماشینش بازی میکرد .بلند شد رفت پیشش و..
.
سعی کرد ماشینش رو بگیره و اول عروسکش رو گذاشت توی ماشین اون پسملیه بعد هم خودش رفت توش نشست و ...
خواهر پسملیه از آنیسا خوشش امد و ...
و به این ترتیب آنیسا جان به هدفش رسید
و چنان جا خوش کرده بود و به هیچ وجه هم پایین نمیامد!
وقت خداحافظی
وقتی امدیم سوار ماشین بشیم بابا سعید نگاش به تاب و سرسره افتاد و گفت بریم یه کمی انیسا رو سوار کنیم و بعد بریم و وقتی سوار تاب شد دیگه نمیخواست بیاد پایین
و وقتی امد پایین وایستاده بودتا دوباره سوار بشه
و سرانجام در راه برگشت به خونه