انیساانیسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مثل عشق

شروع بول رفتن

آنیسا جونم    دیگه کم کم داره بول میره.حدود سه قدم میتونه بره جلو.البته با غل خوردن خودشو به چیزی که میخواد میرسونه.اما همون سه قدمو بیشتر نمیره. نگهداریش خیلی سخت شده و باید چهار چشمی هواشو داشت چون یک دفعه میره زیر مبل یا سرش میخوره به پایه ی مبل و....گاهی هم دستشو میگیره لب میز تا بلند بشهاما نمیتونه و سر میخوره که تو این موقع اگه نگیرمش خدای نکرده یه طوریش میشه. (تاریخ اولین بار نشستنش:22/4/90 یعنی وقتی پنج ماه و یازده روزش بود.)
3 مهر 1390

اولین بای بای

اخر شب که از خونه مامان برمیگشتیم خونه. آنیسا طبق معمول توی بغل بابا سعید بود و مامان در حالی که باهاش بای بای میکرد گفت آنیسا بای بای مامایی.آنیسا دستشو اورد بالا و رو به مامانم در حالی که مچشو میچرخوند گفت دد   و این کارو چند بار تکراد کرد.من خیلی ذوق زده شده بودم و این اولین بای بای آنیسا بود که چند بار تکرار شد.....
29 شهريور 1390

اولین سرماخوردگی

از 5شنبه نی نی دخملی سرماخورده.   این اولین باره که سرماخورده! خیلی بی قراری میکنه و من از اینکه نمی تونم بفهمم که کجاش درد میکنه ناراحتم! الهی دخترم زودی خوب بشه. عصر 5شنبه چون باباسعید نبود با دایی امید رفتیم پیش دکتر انیسا و اینجا بود که مامان قدر حضور و وجود بابا رو بیشتر از همیشه فهمید!  
28 شهريور 1390

عروسی

دوشنبه شب تالار مداین عروسی دختر عمو محمود بود.   این پنجمین عروسی ای هست که نی نی دخملی دعوت شده بود و فقط سه تاش رو رفته بود و فقط این آخری رو تا پایان مجلس بدون گریه مونده بود.دو تا از عروسی ها که اصلا نرفتیم(بهروز عمه وفاطمه اقاجانی).دو تا هم تا نصفه موندیم(مجتبی دایی ولیلا سادات)وبرگشتیم و اما این یکی تا آخر موندیم چون آنیسای من کمی بزرگتر شده و خانم شده و گریه نکرد(.مامان به قربونش) لباس هم یه پیرهن چین چینی قرمز و سفید  که پنج شنبه با بابا سعیدخریدیم که خیلی خوشگل بود و بهش خیلی میامد پوشید . اخر شب هم که دنبال عروس رفتیم انیسا هیجان زده شده بود چون این اولین باری بود که بچه م دنبال عروس میرفت ولی اخرش توی بغلم خواب...
25 شهريور 1390

سلام

آنیسا گل است و لاله        لنگه داره نداره   من مامان آنیسا برای دخمل کوچولوم این وبلاگ رو مینویسم تا خودش بزرگ بشه ....خانم بشه...بره مدرسه  بتونه بنویسه. آنیسا کوچولوی من و سعید یازده/یازده/هشتادو نه ساعت نه صبح که خدا به خاطر امدن آنیسا دنیا رو آبپاشی کرده بود توی بیمارستان حضرت ولی عصر(عج) بدنیا امد و از اون روز رنگ دنیا عوض شد....
21 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل عشق می باشد